May 11, 2010

سگ

سرش را روی شانه ام گذاشت و اشکش سرازیر شد. بی رحم تر از آن بودم که به این راحتی او را ببخشم. اصلا چرا باید ببخشم. هر کسی برود هر غلطی دلش می خواهد بکند، هر گهی می خواهد بخورد آنوقت بیاید گریه کند که من او را ببخشم! چرا همیشه من باید ببخشم! نه این بار نه، این بار نمی بخشم
گردنم از اشکش خیس شد. زیر چشمی نگاهش می کردم. دست های مردانه و پرمویش قند در دلم آب می کرد. بوی بدنش مرا حالی به حالی می کرد وصورت زبرش که به پوستم می خورد ته دلم آشوب می شد. نمی توانستم نگاهش کنم. نه، این بار امکان نداشت که او را ببخشم
از من پرسید که چرا ساکتم، چرا حرف نمیزنم، چرا هیچ عکس العملی نشان نمیدهم. من چیزی نگفتم و فقط نگاه کردم. باورم نمی شد که او گریه کند و باورم نمی شد که "من" او را به گریه بیاندازم. کمی دلم گرفت اما ته دلم حس خوبی داشتم. دلم یکجورهایی خنک شده بود اما در عین حال دلم برایش می سوخت. نمی توانستم او را به این شکل نزارببینم. اما نه! این اشک، اشک تمساح بود. نباید او را می بخشیدم. حماقت محض بود اگر او را می بخشیدم. گناهش بزرگتر از این حرفها بود. مگر نه اینکه ما قبلا حرفهایمان را با هم زده بودیم و قول و قرارهایمان را گذاشته بودیم. پس واقعا جایی برای بخشش نبود.با خودم گفتم از سگ کمترم اگر او را ببخشم
دو دستش را از دو طرف دور بازوهایم حلقه کرد و من درمیان بازوهایش گم شدم. مرا سخت در آغوش گرفت
صورتش را به صورتم مالید و در گوشم زمزمه کرد و از من خواست تا او را ببخشم
از سگ کمتر شدم
و او را بخشیدم
اما چیزی در من جریان داشت. چیزی جدید. حسی جدید. متفاوت. انگار که نهالی از دل خاک بیرون زده باشد
می دانستم که دفعه دیگر او را نخواهم بخشید
می دانستم که چیزی درون من در حال تغییر است
می دانستم