Nov 25, 2008

عشق کودکی


تابستان 87، عصر جمعه، تهران
مسجد الجواد، مجلس ختم یکی ازاقوام مامان
---------------------------------------
دوسه تا کوچه پایین تر از مسجد،توی یه کوچه ی خلوت ازترس اینکه مبادا کسی مارا ببیند از پ جدا میشوم. با او قرارمیگذارم که یک ساعت دیگر دوباره همانجا منتظرم باشد. او را می بوسم و میدوم به سمت مسجد
دیر کرده ام. آقایی که فوت کرده از اقوام نزدیک است و مامان کلی سفارش کرده که حتما باید در مجلس حاضر شوم. لجم می گیرد.هیچ میل به آمدن نداشتم به خصوص که جمعه عصر است و عصرهای جمعه را همیشه با پ هستم
مطابق معمول همه ی ختم ها، اقوام درجه ی یک متوفی دم در مجلس به خط شده اند وباید یکی یکی به آنها تسلیت گفت.اینجا برایم سخت ترین جای مراسم است. این کار را دوست ندارم
شروع می کنم از نفر اول
- تسلیت میگم انشالله غم آخرتون باشه
نفر دوم...
- تسلیت میگم
نفر سوم...
نفر چهارم...
احساس میکنی که هیچوقت این صف تمام نخواهد شد...نمی دانم به چند نفر تسلیت میگویم ولی از همه ی این مردهای به خط شده دوسه تایی را بیشتر نمیشناسم
بعضی ها جوان بودند و حالا مردی شده اند
بعضی ها پیر و فرتوت
بعضی ها را هم حتی به عمرم ندیده ام
میان این همه آدم به خط شده فقط یک نفر، یک نفر را خوب خوب می شناسم ، نزدیکترین مرد به سالن، سر خط، حالا دیگر مردی میانسال است، اما هنوز همانطور خوش سیما.... همانطور محجوب و با وقار است، پسر متوفی جا می خورم...حسابی جا می خورم ...اینجا چه می کند...آن سر دنیا زندگی میکند و اصلا انتظار ندارم که او را اینجا ببینم. دلم یک جوری می شود... نمی دانم غصه است یا شادی...نمی دانم چیست
مرا می شناسد...چشمانش برق میزند. جلو میروم...رویش را می بوسم... تسلیت می گویم
اسمم را می گوید و از من تشکر میکند... احساس خوبی دارم.از اینکه آمده ام خوشحالم. یکی آن بالا نشسته و مشغول روضه خوانی است. جایی خالی پیدا می کنم ومی نشینم...از دور با تکان دادن سر با چند تا از دوستان و آشنایان احوالپرسی می کنم
خاطرات کودکی بر سرم هجوم می آورند. سرم را بر می گردانم ویکبار دیگر او را نگاه می کنم.او ف است
ف عشق آتشین روزهای کودکی من. یک صحنه از کودکی مثل یک تابلو جلوی چشمم زنده می شود
من شش یا هفت سال بیشتر ندارم
ف جوان است. نمی دانم چند سال شاید نوزده یا بیست سال دارد.. از نظر من خیلی بزرگ است. شمال هستیم.
خانه ی ییلاقی خانواده ی ف
خیلی ها هستند...خاله ها ... دایی ها
بحث در مورد ف است
اگرف کنکور قبول نشود باید برود سربازی... مادرش نگران است...گریه می کند
جنگ است...جنگ. من نگران ف هستم. حرف های بزرگترها به صورت محوو نامفهوم به گوشم میرسد
شاید ازمرزبا قاچاقچی فراریش بدهند. مادرش باز هم گریه می کند چون اینطوری شاید سالهای سال او را نبینند
خاله می گوید چندسالی ف را نبینیم بهتر است از اینکه برود جنگ و بلایی سرش بیاید و هیچوقت او را نبینیم
من هم راضی میشوم که بهتر است ف با قاچاقچی برود تا اینکه به جنگ برود
راضی میشوم که چند سالی او را نبینم. بچه ها توی حیاط مشغول بازی هستند...من توی بالکن کنار مادرولو شده ام
حرف های بزرگترها را گوش می کنم و ف را می پایم که توی حیاط روی یک صندلی حصیری نشسته و کتاب می خواند. باد موهای روی دستش را تکان میدهد و من بیشتر عاشق ف می شوم
ف با من خیلی مهربان است...من را از همه ی بچه ها بیشتر دوست دارد... همه این را می دانند
برایم شکلات و اسباب بازی میخرد. فقط برای من..این عالیست. عشقم را به کسی نمی گویم
خاله همینطور که از جایش بلند می شود به لهجه ی شمالی به مامان میگوید
بی خود تی دیل آشوبا نکن تی بالا میسر
اما من دلم آشوب است.. آشوب. نکند که ف به سربازی برود وتیر بخورد و هیچ وقت بر نگردد. از جایم بلند می شوم و دوان دوان پیش ف می روم. به من میخندد. روی پایش می نشینم
دست های بزرگ و مردانه اش را به روی صورتم می کشد. زیرچشمی سینه اش را نگاه می کنم. موهای مشکی مشکی. سرم را روی سینه اش میگذارم ...احساس می کنم که امن ترین جای دنیا اینجاست
از ف می پرسم که آیا کنکور قبول می شود؟ ف می خندد و با تعجب نگاهم می کند و می گوید نه... می گوید فکر می کند که قبول نخواهد شد... غمی در چشمانش می نشیند و خیالش به جایی دور می رود... دستم را دور گردنش
می گیرم و سرم را روی شانه اش می گذارم... ازخدا می خواهم که ف کنکور قبول شود...هر روز دعا می کنم
به تهران بر میگردیم...باز هم مدرسه
یک روز از مدرسه که با خانه برگشته ام
مادر با پدر مشغول صحبت است. به او می گوید که ف رفته است... میگوید که ف با یک قاچاقچی به اروپا رفته است
می گوید که فعلا از او خبری ندارند و قاچاقچی گفته است که دو یا سه هفته ی دیگر منتظر تماس او باشند
مادر می گوید که ف قبل از رفتن از همه خداحافظی کرده و عذرخواهی کرده که مجبور شده اینطور با عجله و
بی خبر برود
دلم می گیرد. بغض گلویم را می گیرد. احساس خفگی می کنم. احساس تنهایی
از اینکه برای من پیغامی یا چیزی نگذاشته خیلی خیلی دلم می گیرد
ف دیگر اینجا نیست و شاید سالهای سال او را نبینم. آن شب را تب می کنم. مادر مرا پاشویه می کنند. صبح می فهمم که تمام شب ف را صدا میزده ام. چند روزی میگذرد وچند سالی. ف را فراموش می کنم. دغدغه های بزرگتری دارم و ترس هایی بزرگتر. کنکوروسربازی گریبان من را هم می گیرد. ازف خبرهایی کم وبیش میرسد. می گویند که کاروبارش خوب است. زن دارد یک زن خارجی و دو تا بچه حالا اینجاست.
به خودم می آیم. ختم تمام شده است. همه در حال خوش و بش و خداحافظی هستند. یک راست به سمت ف
می روم
مرا در آغوش می گیرد. پسرش را صدا می زند و نشانم می دهد. یک پسر ششش هفت ساله
از من می پرسد که چرا زن نگرفته ام. مطابق معمول با شوخی و خنده از جواب دادن طفره می روم. عادت کرده ام
باید بروم. پ منتظرمن است. دنیای واقعی من آنجاست. به او می گویم که جایی دیگر دعوت دارم و باید بروم
خداحافظی می کنم از ف و دیگران
مادر پشت چشم نازک می کند و غر میزند که باز دارم کجا می روم
اعتنایی نمی کنم
پ همانجا منتظر من است. سوارماشینش میشوم. دستش را می گیرم و از داخل کوچه به سمت چپ می پیچم و میرویم

Nov 11, 2008

زنده باد اینترنت


شونزده یا هفده سالم بود که دستم به اینترنت رسید
شنیده بودم که همچین چیزی اومده ولی هنوز خودم دستم بهش نرسیده بود. خب بالاخره اون موقع که مثل الان نبود کامپیوتر و اینترنت اینقدر راحت در دسترس همه باشه. پدر و مادر من هم با داشتن کامپیوتر مخالف بودن چون عقیده داشتند که کامپیوتر مزاحم درس و مشق من خواهد شد
دوستی صمیمی داشتم که به اینترنت دسترسی داشت
من و اون دوست می نشستیم پای کامپیوتر و دنبال چیزهای مختلفی می گشتیم که دوستشون داشتیم
و سالهای سال خواسته بودیم که بیشتر ازشون بدونیم
خواننده ها و هنر پیشه ها
متن آهنگ ها یا همون لیریک ها
ورزش ،بازی، سکس و خلاصه دنیای غریبی بود برای ما
خیلی غریب...دهنمون از تعجب باز می شد که به این راحتی همچین اطلاعاتی رو میشه پیدا کرد
داشتن چیزی به نام ایمیل و ارتباط به این راحتی با دیگران
اندیشه ی اینکه میشه به جاهای دیگری از دنیای بیرون ازمرزهای سر به فلک کشیده ی این مملکت
سرک کشید و میشه آدمهایی رو دید و شناخت که به دوردست ها تعلق دارند احساس جدیدی بود
احساس آزادی
.
.
یکی از این شبها که منزل اون دوست مهمون بودم
بعد از مدتها مترصد نشستن
این فرصت رو پیدا کردم که تنها بپینم پشت کامپیوتر
ودنبال واژه ی
Gay
گشتم که خوب هزاران هزار وب سایت مختلف ظاهر شد با هزاران هزار عکس و مطلب جورواجور
دوست داشتم که دوربینی وجود داشت تا می تونستم قیافه ی خودمو جلوی صفحه ی کامپیوتر توی اون لحظه ببینم
که چطور به اون تصویرها خیره شده بودم
تصویر مردهایی که با اندام متناسب همدیگرو در آغوش گرفته بودند
تصویر مردهایی که همدیگر رو می بوسیدند
تصویر مردهایی که کنار هم دراز کشیده بودند
همه ی این مردها ظاهری ایده آل و دوست داشتنی داشتند
تجسم آن چیزی که سالها در ذهن من ساخته و پرداخته شده بود
میدیم که این تصور و این رویا فقط متعلق به من نیست بلکه آدمهای زیادی در این دنیا زندگی می کنند
که مثل من هستند همون چیزی اونها روشاد می کنه که من رو شاد می کنه
این یه پیروزی بود
یه حس اطمینان
یه حس خوب امنیت
دومین چیزی که دنبالش گشتم
Gay + Iran
بود و در کمال تعجب چندتا وب سایت در این مورد پیداشد
جالترینش جایی بود به اسم گی ایران که پر از چیزی بود که امروز به نام پروفایل ساخته و پرداخته شده
اطلاعاتی چندخطی در مورد یک نفر با یک اسم مستعار و آدرس ایمیل
ازطریق همین وب سایت با چندین نفر آشنا شدم
وفهمیدم که تنها نیستم
ردوبدل شدن اطلاعات به سرعت صورت گرفت
و به مرور از دنیای مجازی اینترنت به دنیای حقیقی کشیده شد
آدمهایی واقعی که مثل من بودند
شاید نه به زیبایی و تناسب اندام اون تصویرهای اینترنتی ولی واقعی و قابل لمس
میشد اونها رو دوست داشت ودر آغوش کشید
میشد در کنارشون شاد بود و خندید
میشد در کنارشون توی خیابون پسرها رو دید زد و به به و چه چه کرد
بدون اینکه مجبور باشی چیزی رو پنهان کنی
بدون اینکه مجبور باشی درباره ی ماشین و سکس با دخترها و فوتبال اراجیف ببافی
بدون اینکه مجبور باشی از چیزهایی حرف بزنی که برات هیچ جذابیتی نداره
واینها همه به مدد پدیده ای بود به نام اینترنت
حالا دیگه این اینترنت افسانه ای همه جا هست
بالاخره هر کسی توی هرجایی از این مملکت یه طوری بهش دسترسی داره
واین منوخیلی خیلی شاد می کنه
گاهی فکر می کنم اگر اینترنت نبود
حال و روز این همه آدم تنها به کجا میرسید
آدمهایی که حالا خیلی هاشون برای خودشون یه جای کوچکی توی این دنیای مجازی دارن
تا خودشونو به هر شکلی که دوست دارن به دیگران عرضه کنند
آدمهای شبیه خودشونو پیدا کنند باهاشون حرف بزنند
نه اینکه با هزاران هزار احساس گناه احمقانه
وحس تنهایی مرگباردر کنج یک اتاق روزها و شبها رو بگذرونن
زنده باد ما
زنده باد آزادی
زنده باد این پرچم هفت رنگ
زنده باد صلح
زنده باد انسان
رنده باد زندگی
زنده باد اینترنت

Nov 8, 2008

بــلــوغ



بلوغ برای من دوبار اتفاق افتاد. شاید برای بیشتر
کسانی مثل من هم همینطور بوده باشد
بلوغ اول میان من و همه ی پسران دیگر مشترک بود
همان بلوغی که هر نوجوانی خواه ناخواه تجربه کرده
شاید سیزده یا چهارده سال داشتم که بدنم از داخل ترکید
احساس بلوغ، احساس عجیب وتجربه نشده ای بود
موهایی که روی دست ها وپاها و صورت و اطراف آلت تناسلی شروع به رشد کرد
بزرگ تر شدن بینی
رشد بدنی
دورگه شدن صدا
حس شدید جنسی دیوانه وار
و از همه مهمتر یک حس غریب که فکر می کنی وجودت را به لرزه می اندازد
بدنت را داغ می کند
روحت را غلغلک می دهد و عقل از سرت می پراند
حس دوست داشتن، حس عاشق شدن
این حس برای من حس ممنوعه بود
فقط برای خودم
با هیچ کس راجع به آن حرفی زده نشد برای سالهای سال
در ذهن خودم...همه چیز فقط در ذهن خودم اتفاق می افتاد و شکل می گرفت
در ذهن خودم عاشق می شدم
در ذهن خودم او را در آغوش می گرفتم، لمس می کردم و می بوسیدم
و در ذهن خودم با او وداع می کردم
وداعی که سخت ترین وداعها بود، وداعی بی دلیل
کم کم یادگرفتم که این وداع گریزناپذیر است
یاد گرفتم که جنس من با آدمهایی که عاشق آنها می شوم فرق دارد
آنها عاشق موجود دیگری می شوند به نام زن
بزرگتر شدم
یاد گرفتم که چطور همیشه نقابی بر چهره داشته باشم
یاد گرفتم که چطور وانمود کنم که موجودی به نام زن رامن هم می شناسم
یاد گرفتم که شبیه آنها باشم
کم کم نقاب بخشی از چهره ام شد
خودم را گول زدم که من هم شبیه آنها هستم
من هم روزی زن و بچه خواهم داشت
بلوغ دوم
زمانی بود که این نقاب را از چهره ی خودم کندم
روزی که روبروی آینه نشستم
و به خودم این حقیقت را قبولاندم که من یک همجنسگرا هستم
خوب یادم هست که آنروز یک روز پاییزی بود درست مثل امروز
منقلب شدم
از باور این موضوع به شدت دچارترس شدم
ترسی که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم و دیر یا زود باید اتفاق می افتاد
مدت زمان کوتاهی سرخورده و افسرده بودم
چون احساس می کردم که شاید گی بودن برای من عیب و ایرادی باشد
اینکه بچه و همسری نخواهم داشت برایم دردناک بود
شاید تا آخر عمر تنها بمانم
هیچکس مرا دوست نخواهد داشت
طرد خواهم شد و هزار جور فکر و کابوس دیگر
ولی با گذشت زمان همه چیز عوض شد
همه چیز
سعی کردم روی چیزهای دیگری تمرکز کنم
آدمهایی شبیه به خودم را پیدا کنم، از جنس خودم
تبدیل به موجودی جدید شدم
موجودی شاد
پر از فکرها و ایدها
پر از عشق های واقعی...عشق به آدمهایی شبیه من
تلاش برای ساختن دنیایی زیبا، برای ساختن دنیایی
که انسانها برای من در آن دنیا سهمی قائل شوند
تلاش کردم تا حق خودم را به عنوان یک انسان از این دنیا بگیرم
تلاش کردم قوی باشم و مهربان
هنوز هم تلاش می کنم
راه زیادی پیش روی من است
پیش روی ماست
زیباترین دریا، دریایی است که هنوز به آن قدم نگذاشته ایم
زیباترین روزهایمان را هنوز زندگی نکرده ایم
وزیباترین حرف، حرفیست که هنوز برایت نگفته ام