بعضی از ما انسانهای مدرن
به شما بر نخوره با شما نیستم
بعضی آره فقط بعضی از ما انسانهای مدرن، انسانهای بسیار بسیار عجیبی هستیم
شاید انسانهایی بدبخت وقابل ترحم
برعکس همه ی حرفها و شعارهایی که در مورد چیزهایی مثل
دهکده ی جهانی و درد مشترک و این حرفها میزنیم
دنیای خیلی خیلی کوچیکی داریم
توی کله ی هر کسی یه دنیای کوچیکه که هرکس به اون دنیای خودش حکومت می کنه
و سعی می کنه از اون دنیا محافظت و نگهداری کنه
مرزهای مشخص
محدوده های تعیین شده
خط قرمزهای فراوان
بعد از یه مدت که سن و سالمون به یه حد مشخصی رسید
توی کله مون
این مرزها و خط قرمزها تنگ تر و تنگ تر میشه
و ضخیم...خیلی خیلی ضخیم و سفت
اونقدر ضخیم که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
این نقطه، نقطه ی وحشتناکیه
آره خیلی خیلی وحشتناک
چون این نقطه همون جاست که ما دیگه قادر به پذیرش هیچ چیز جدید نیستیم و قادر به رد کردن هر چیز غلطی که توی کلمونه...چون اون دیوار خیلی خیلی ضخیم شده
هر چی که هست اون تو می مونه و نمیشه که خارج بشه و هیچ چیز جدیدی هم نمی تونه که وارد بشه
ما تصور می کنیم که خیلی خیلی انسانهای روشنفکر،فرهیخته وخوبی هستیم
ولی غافل از این نکته که اصلا اینطور نیست ما همه چیز رو با مقیاس کله ی خودمون می سنجیم
و معیارهای خوب یا بد دونستن چیزها یک سری معیارهای ثابت و منجمد و پوسیده ی نخ نما توی کله ی ماست
واینجا جاییه که ما تمام اون فرضیاتی رو که توی مخمون تلنبار شده رو به شکل یک اصل می پذیریم
میشه یک حقیقت...وحی منزل...انگار که فقط همون چیزی که مابهش اعتقاد داریم درسته
برای دفاع از خودمون و مخالفت با دیگران از اطلاعاتی که توی همون دیوار و محدوده ای که ازش حرف زدم
استفاده می کنیم...هر چقدر هم که حرف کسی درست باشه ما حتی اگر هم بخوایم نمی تونیم قبولش کنیم چون
دیوار ذهنمون اونقدر ضخیمه که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
و این یه فاجعه است
یه فاجعه ی اسفناک
به شما بر نخوره با شما نیستم
بعضی آره فقط بعضی از ما انسانهای مدرن، انسانهای بسیار بسیار عجیبی هستیم
شاید انسانهایی بدبخت وقابل ترحم
برعکس همه ی حرفها و شعارهایی که در مورد چیزهایی مثل
دهکده ی جهانی و درد مشترک و این حرفها میزنیم
دنیای خیلی خیلی کوچیکی داریم
توی کله ی هر کسی یه دنیای کوچیکه که هرکس به اون دنیای خودش حکومت می کنه
و سعی می کنه از اون دنیا محافظت و نگهداری کنه
مرزهای مشخص
محدوده های تعیین شده
خط قرمزهای فراوان
بعد از یه مدت که سن و سالمون به یه حد مشخصی رسید
توی کله مون
این مرزها و خط قرمزها تنگ تر و تنگ تر میشه
و ضخیم...خیلی خیلی ضخیم و سفت
اونقدر ضخیم که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
این نقطه، نقطه ی وحشتناکیه
آره خیلی خیلی وحشتناک
چون این نقطه همون جاست که ما دیگه قادر به پذیرش هیچ چیز جدید نیستیم و قادر به رد کردن هر چیز غلطی که توی کلمونه...چون اون دیوار خیلی خیلی ضخیم شده
هر چی که هست اون تو می مونه و نمیشه که خارج بشه و هیچ چیز جدیدی هم نمی تونه که وارد بشه
ما تصور می کنیم که خیلی خیلی انسانهای روشنفکر،فرهیخته وخوبی هستیم
ولی غافل از این نکته که اصلا اینطور نیست ما همه چیز رو با مقیاس کله ی خودمون می سنجیم
و معیارهای خوب یا بد دونستن چیزها یک سری معیارهای ثابت و منجمد و پوسیده ی نخ نما توی کله ی ماست
واینجا جاییه که ما تمام اون فرضیاتی رو که توی مخمون تلنبار شده رو به شکل یک اصل می پذیریم
میشه یک حقیقت...وحی منزل...انگار که فقط همون چیزی که مابهش اعتقاد داریم درسته
برای دفاع از خودمون و مخالفت با دیگران از اطلاعاتی که توی همون دیوار و محدوده ای که ازش حرف زدم
استفاده می کنیم...هر چقدر هم که حرف کسی درست باشه ما حتی اگر هم بخوایم نمی تونیم قبولش کنیم چون
دیوار ذهنمون اونقدر ضخیمه که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
و این یه فاجعه است
یه فاجعه ی اسفناک
دور هم جمع میشیم
مثلا توی یه کافی شاپ...یا توی یه بلاگ
تبدیل میشیم به یک دهن که همینطور فقط اون چیزهایی رو که توی مخ خودشه بلند بلند تکرار می کنه
دیگران هم همین کارو می کنن... هر کسی از دنیای خودش حرف میزنه و بعد پا میشه میره بدون هیچ تغییری..بدون هیچ اضافه یا کم شدن اطلاعاتی
و همه ی افراد اون جمع هم به خودشون می بالند که توی یه جمع سطح بالا و حسابی شرکت کردند و خیلی خیلی آدمهای با شعور و احیانا متفاوتی هستند
و اصلا حواسشون نیست که
دیوار ذهنشون اونقدر ضخیمه که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
مثلا به اینکه دگرجنسگرا هستیم و این اصل رو توی کلمون پذیرفتیم که یه همجنسگرا یه منحرف جنسیه و خیلی افتضاحه که کسی همجنسگرا باشه
برعکس این هم هست که یک همجنسگرا هستیم و این اصل رو توی کلمون پذیرفتیم که یه همجنسگرا بهترین موجود دنیاست..مهربون ترینه...با ادب ترینه و خیلی ترینهای دیگه
اگه زن باشیم...پافشاری می کنیم که زن ها خیلی خیلی بهتر ازمردها هستن و اگه مرد باشیم به این اعتقاد میرسیم که زن جماعت چنین است و چنان است
وخیلی چیزهای کوچیک و بزرگ دیگه
هر چقدر هم کتاب بخونیم...حرف بزنیم...سفر کنیم...یا حتی تجربه کنیم
هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد چون
دیوار ذهنمون اونقدر ضخیمه که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
ولی در کنار همین "بعضی انسانهای مدرن"
یه گروه کوچولوی نازنینی هم زندگی می کنند
گروهی کوچک که امید رو تو دل آدمهای مثل من زنده نگه میدارند
اونا ذهنشون مثل یه علفزار پاک وسبزووسیعه
که حصاری دورش نیست ومیتونه همینطوری ادامه پیدا کنه
از دور که نگاه می کنی همینطوری تا دور دست ها سبز سبزه
این انسانها همون هایی هستند
که آدمها رو از روی رنگ پوست، مذهب یا گرایش جنسی قضاوت نمی کنن
این آدمها آدمهای هستند که به زن یا مرد بودنت توجهی نمی کنن
این آدمها آدمهای هستند که به حیوونات و طبیعت احترام میگذارند
آدمهایی که به قول سهراب
در این تاریکی
فکر یک بره ی روشن هستند
تا بیاید علف خستگی شان را بـچرد
مثلا توی یه کافی شاپ...یا توی یه بلاگ
تبدیل میشیم به یک دهن که همینطور فقط اون چیزهایی رو که توی مخ خودشه بلند بلند تکرار می کنه
دیگران هم همین کارو می کنن... هر کسی از دنیای خودش حرف میزنه و بعد پا میشه میره بدون هیچ تغییری..بدون هیچ اضافه یا کم شدن اطلاعاتی
و همه ی افراد اون جمع هم به خودشون می بالند که توی یه جمع سطح بالا و حسابی شرکت کردند و خیلی خیلی آدمهای با شعور و احیانا متفاوتی هستند
و اصلا حواسشون نیست که
دیوار ذهنشون اونقدر ضخیمه که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
مثلا به اینکه دگرجنسگرا هستیم و این اصل رو توی کلمون پذیرفتیم که یه همجنسگرا یه منحرف جنسیه و خیلی افتضاحه که کسی همجنسگرا باشه
برعکس این هم هست که یک همجنسگرا هستیم و این اصل رو توی کلمون پذیرفتیم که یه همجنسگرا بهترین موجود دنیاست..مهربون ترینه...با ادب ترینه و خیلی ترینهای دیگه
اگه زن باشیم...پافشاری می کنیم که زن ها خیلی خیلی بهتر ازمردها هستن و اگه مرد باشیم به این اعتقاد میرسیم که زن جماعت چنین است و چنان است
وخیلی چیزهای کوچیک و بزرگ دیگه
هر چقدر هم کتاب بخونیم...حرف بزنیم...سفر کنیم...یا حتی تجربه کنیم
هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد چون
دیوار ذهنمون اونقدر ضخیمه که دیگه نه چیزی میتونه به محدوده اش وارد بشه و نه خارج
ولی در کنار همین "بعضی انسانهای مدرن"
یه گروه کوچولوی نازنینی هم زندگی می کنند
گروهی کوچک که امید رو تو دل آدمهای مثل من زنده نگه میدارند
اونا ذهنشون مثل یه علفزار پاک وسبزووسیعه
که حصاری دورش نیست ومیتونه همینطوری ادامه پیدا کنه
از دور که نگاه می کنی همینطوری تا دور دست ها سبز سبزه
این انسانها همون هایی هستند
که آدمها رو از روی رنگ پوست، مذهب یا گرایش جنسی قضاوت نمی کنن
این آدمها آدمهای هستند که به زن یا مرد بودنت توجهی نمی کنن
این آدمها آدمهای هستند که به حیوونات و طبیعت احترام میگذارند
آدمهایی که به قول سهراب
در این تاریکی
فکر یک بره ی روشن هستند
تا بیاید علف خستگی شان را بـچرد
-------------------------------------------------------
من در اين تاريكي فكر يك بره روشن هستم كه بيايد علف خستگيام را بچرد
من در اين تاريكي فكر يك بره روشن هستم كه بيايد علف خستگيام را بچرد
من در اين تاريكي امتداد تر بازوهايم را زير باراني ميبينم كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد
من در اين تاريكي درگشودم به چمنهاي قديم به طلاييهايي، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم
من در اين تاريكي ريشهها را ديدم و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم
سهراب سپهری