جوجه اردک گـی
ما در دنیای متن ها زندگی می کنیم. در دنیایی که از متن های مختلف تفسیرهای
مختلفی میشه و در زیر هر متن زیر متن های فراوانی وجود داره. نمی خوام خیلی مساله رو فلسفیش کنم اما می خوام در مورد داستان جوجه اردک زشت که فکر می کنم همه ما یه جایی توی کودکیمون یا این داستان رو خوندیم یا شنیدیم یا حداقل کارتون اونو از تلویزیون تماشا کردیم، صحبت کنم
نمی دونم چند تا از شماها وقتی که کوچیک بودین با خوندن داستان جوجه اردک زشت خودتونو جای اون می ذاشتین و باهاش همذات پنداری می کردین، اما میشه از این داستان "خوانش" همجنسگرایانه ی خوبی کرد که در اون صورت داستان خیلی از ماهاو البته نه همه ماها شبیه داستان اون جوجه اردکه. اردکی که اردک نبود و قو بود و با رسیدن به بلوغ این حقیقت براش روشن شد. بله بلوغ. من یه مقایسه ی کوچیک اینجا انجام دادم
داستان جوجه اردک زشت
یک بعد از ظهر آخر تابستان بود
وقتی که به دنیا آمد با دیگر جوجه ها فرق داشت
نمی دونم چند تا از شماها وقتی که کوچیک بودین با خوندن داستان جوجه اردک زشت خودتونو جای اون می ذاشتین و باهاش همذات پنداری می کردین، اما میشه از این داستان "خوانش" همجنسگرایانه ی خوبی کرد که در اون صورت داستان خیلی از ماهاو البته نه همه ماها شبیه داستان اون جوجه اردکه. اردکی که اردک نبود و قو بود و با رسیدن به بلوغ این حقیقت براش روشن شد. بله بلوغ. من یه مقایسه ی کوچیک اینجا انجام دادم
داستان جوجه اردک زشت
یک بعد از ظهر آخر تابستان بود
وقتی که به دنیا آمد با دیگر جوجه ها فرق داشت
پرهای خاکستری عجیبی داشت که مادررا نگران می کرد زشت و بزرگ تر از بقیه جوجه ها بود
حیوانات دیگر با او رفتار دوستانه ای نداشتند
حیوانات دیگر با او رفتار دوستانه ای نداشتند
جوجه اردک های دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند
مرغها به او نوک می زدند و همه ی حیوانات به او می خندیدند
او غمگین و تنها بود. مادرش به او دلداری می داد اما او غمگین و تنها بود
احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد که با بقیه برادرهایش فرق دارد
سرانجام او نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و دوید و دوید
به جنگل رسید
هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه دشوارتر می شد
به مردابی رسید که در آن اردکهای وحشی زندگی می کردند
احساس تنهایی و خستگی می کرد
آنها گفتند که هرگز جوجه اردکی مثل او ندیده اند اما به او اجازه دادند که در آن مرداب بماند
چون مرداب به اندازه ی کافی و برای همه جا دارد
او خوشحال بود که می توانست از حیوانات بی رحم مزرعه دور باشد
بعد از آن اتفاقات مختلفی برای او افتاد
خطرات مختلفی را پشت سر گذاشت
و فصل ها را یکی پس از دیگری در تنهایی و ترس طی کرد
شنا کردن و پرواز کردن را آموخت تا بتواند جانش را از گزند دیگران حفظ کند
یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود، کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد
او به سمت باغی که یک حوض بزرگ در وسط آن بود پرواز کرد
سه پرنده ی سفید زیبا روی آب دید. آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست
خیلی نرم بدون اینکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد
در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید
دو کودک به سمت باغ دویدند و فریاد زدند: نگاه کن، یکی دیگه، این یکی از حتی از بقیه هم زیباتر است
آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود
قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است
اوهیچوقت فکر نمی کرد یک روز چنین اتفاقی بیفتد
داستان جوجه اردک گی
یک بعد ازظهر آخر تابستان بود
نامش را "س" گذاشتند ولی با دیگر بچه ها فرق داشت
بازیهایش و حرکاتش با کودکان هم سن و سالش فرق داشت
دیگران با او رفتار دوستانه ای نداشتند. بچه ها با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند
پسرهای بزرگتر مزاحمش می شدند و او را به خاطر آنچه که بود مسخره می کردند
او غمگین و تنها بود. حتی مادرش هم به او دلداری نمی داد
احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد که با بقیه برادرهایش فرق دارد
سرانجام نتوانست این همه ناراحتی و قضاوت را تحمل کند و از همه جدا شد
به سرزمین دیگری رفت که آدمهای دیگری در آن زندگی می کردند
احساس تنهایی و خستگی می کرد
آنها گفتند که آن سرزمین به اندازهی کافی و برای همه جا دارد و اجازه دادند که "س" در آنجا بماند
او خوشحال بود که می توانست از آن آدمهای بیرحم دور باشد
بعد از آن اتفاقات مختلفی افتاد
آدمهای بیرحم آنجا هم بودند، همه جا بودند
خطرات مختلفی را پشت سر گذاشت و
و فصل ها را یکی پس از دیگری در تنهایی و ترس طی کرد
چیزهای زیادی آموخت تا بتواند قوی تر باشد و به زندگی ادامه دهد
آموخت و آموخت و آموخت
یک روز به جایی رفت که در آن آدمهای بزرگ و مشهور فراوانی بودند
سرش را برای ادای احترام خم کرد
در انعکاس آینه های آنجا مرد بزرگ و مشهور دیگری را دید
دو نفر به سمت او دویدند و فریاد زدند: نگاه کن "س" او حتی از بقیه هم بهتر است
س حالا یک مرد شده بود
قلب او پر از عشق به مردان دیگر همانند خودش بود
او هیچوقت فکر نمی کرد یک روز چینین اتفاقی بیفتد
او غمگین و تنها بود. مادرش به او دلداری می داد اما او غمگین و تنها بود
احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد که با بقیه برادرهایش فرق دارد
سرانجام او نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و دوید و دوید
به جنگل رسید
هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه دشوارتر می شد
به مردابی رسید که در آن اردکهای وحشی زندگی می کردند
احساس تنهایی و خستگی می کرد
آنها گفتند که هرگز جوجه اردکی مثل او ندیده اند اما به او اجازه دادند که در آن مرداب بماند
چون مرداب به اندازه ی کافی و برای همه جا دارد
او خوشحال بود که می توانست از حیوانات بی رحم مزرعه دور باشد
بعد از آن اتفاقات مختلفی برای او افتاد
خطرات مختلفی را پشت سر گذاشت
و فصل ها را یکی پس از دیگری در تنهایی و ترس طی کرد
شنا کردن و پرواز کردن را آموخت تا بتواند جانش را از گزند دیگران حفظ کند
یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود، کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد
او به سمت باغی که یک حوض بزرگ در وسط آن بود پرواز کرد
سه پرنده ی سفید زیبا روی آب دید. آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست
خیلی نرم بدون اینکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد
در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید
دو کودک به سمت باغ دویدند و فریاد زدند: نگاه کن، یکی دیگه، این یکی از حتی از بقیه هم زیباتر است
آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود
قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است
اوهیچوقت فکر نمی کرد یک روز چنین اتفاقی بیفتد
داستان جوجه اردک گی
یک بعد ازظهر آخر تابستان بود
نامش را "س" گذاشتند ولی با دیگر بچه ها فرق داشت
بازیهایش و حرکاتش با کودکان هم سن و سالش فرق داشت
دیگران با او رفتار دوستانه ای نداشتند. بچه ها با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند
پسرهای بزرگتر مزاحمش می شدند و او را به خاطر آنچه که بود مسخره می کردند
او غمگین و تنها بود. حتی مادرش هم به او دلداری نمی داد
احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد که با بقیه برادرهایش فرق دارد
سرانجام نتوانست این همه ناراحتی و قضاوت را تحمل کند و از همه جدا شد
به سرزمین دیگری رفت که آدمهای دیگری در آن زندگی می کردند
احساس تنهایی و خستگی می کرد
آنها گفتند که آن سرزمین به اندازهی کافی و برای همه جا دارد و اجازه دادند که "س" در آنجا بماند
او خوشحال بود که می توانست از آن آدمهای بیرحم دور باشد
بعد از آن اتفاقات مختلفی افتاد
آدمهای بیرحم آنجا هم بودند، همه جا بودند
خطرات مختلفی را پشت سر گذاشت و
و فصل ها را یکی پس از دیگری در تنهایی و ترس طی کرد
چیزهای زیادی آموخت تا بتواند قوی تر باشد و به زندگی ادامه دهد
آموخت و آموخت و آموخت
یک روز به جایی رفت که در آن آدمهای بزرگ و مشهور فراوانی بودند
سرش را برای ادای احترام خم کرد
در انعکاس آینه های آنجا مرد بزرگ و مشهور دیگری را دید
دو نفر به سمت او دویدند و فریاد زدند: نگاه کن "س" او حتی از بقیه هم بهتر است
س حالا یک مرد شده بود
قلب او پر از عشق به مردان دیگر همانند خودش بود
او هیچوقت فکر نمی کرد یک روز چینین اتفاقی بیفتد