بلوغ برای من دوبار اتفاق افتاد. شاید برای بیشتر
کسانی مثل من هم همینطور بوده باشد
بلوغ اول میان من و همه ی پسران دیگر مشترک بود
همان بلوغی که هر نوجوانی خواه ناخواه تجربه کرده
شاید سیزده یا چهارده سال داشتم که بدنم از داخل ترکید
احساس بلوغ، احساس عجیب وتجربه نشده ای بود
موهایی که روی دست ها وپاها و صورت و اطراف آلت تناسلی شروع به رشد کرد
بزرگ تر شدن بینی
رشد بدنی
دورگه شدن صدا
حس شدید جنسی دیوانه وار
و از همه مهمتر یک حس غریب که فکر می کنی وجودت را به لرزه می اندازد
بدنت را داغ می کند
روحت را غلغلک می دهد و عقل از سرت می پراند
حس دوست داشتن، حس عاشق شدن
این حس برای من حس ممنوعه بود
فقط برای خودم
با هیچ کس راجع به آن حرفی زده نشد برای سالهای سال
در ذهن خودم...همه چیز فقط در ذهن خودم اتفاق می افتاد و شکل می گرفت
در ذهن خودم عاشق می شدم
در ذهن خودم او را در آغوش می گرفتم، لمس می کردم و می بوسیدم
و در ذهن خودم با او وداع می کردم
وداعی که سخت ترین وداعها بود، وداعی بی دلیل
کم کم یادگرفتم که این وداع گریزناپذیر است
یاد گرفتم که جنس من با آدمهایی که عاشق آنها می شوم فرق دارد
آنها عاشق موجود دیگری می شوند به نام زن
بزرگتر شدم
یاد گرفتم که چطور همیشه نقابی بر چهره داشته باشم
یاد گرفتم که چطور وانمود کنم که موجودی به نام زن رامن هم می شناسم
یاد گرفتم که شبیه آنها باشم
کم کم نقاب بخشی از چهره ام شد
خودم را گول زدم که من هم شبیه آنها هستم
من هم روزی زن و بچه خواهم داشت
بلوغ دوم
زمانی بود که این نقاب را از چهره ی خودم کندم
روزی که روبروی آینه نشستم
و به خودم این حقیقت را قبولاندم که من یک همجنسگرا هستم
خوب یادم هست که آنروز یک روز پاییزی بود درست مثل امروز
منقلب شدم
از باور این موضوع به شدت دچارترس شدم
ترسی که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم و دیر یا زود باید اتفاق می افتاد
مدت زمان کوتاهی سرخورده و افسرده بودم
چون احساس می کردم که شاید گی بودن برای من عیب و ایرادی باشد
اینکه بچه و همسری نخواهم داشت برایم دردناک بود
شاید تا آخر عمر تنها بمانم
هیچکس مرا دوست نخواهد داشت
طرد خواهم شد و هزار جور فکر و کابوس دیگر
ولی با گذشت زمان همه چیز عوض شد
همه چیز
سعی کردم روی چیزهای دیگری تمرکز کنم
آدمهایی شبیه به خودم را پیدا کنم، از جنس خودم
تبدیل به موجودی جدید شدم
موجودی شاد
پر از فکرها و ایدها
پر از عشق های واقعی...عشق به آدمهایی شبیه من
تلاش برای ساختن دنیایی زیبا، برای ساختن دنیایی
که انسانها برای من در آن دنیا سهمی قائل شوند
تلاش کردم تا حق خودم را به عنوان یک انسان از این دنیا بگیرم
تلاش کردم قوی باشم و مهربان
هنوز هم تلاش می کنم
راه زیادی پیش روی من است
پیش روی ماست
زیباترین دریا، دریایی است که هنوز به آن قدم نگذاشته ایم
زیباترین روزهایمان را هنوز زندگی نکرده ایم
وزیباترین حرف، حرفیست که هنوز برایت نگفته ام
بلوغ اول میان من و همه ی پسران دیگر مشترک بود
همان بلوغی که هر نوجوانی خواه ناخواه تجربه کرده
شاید سیزده یا چهارده سال داشتم که بدنم از داخل ترکید
احساس بلوغ، احساس عجیب وتجربه نشده ای بود
موهایی که روی دست ها وپاها و صورت و اطراف آلت تناسلی شروع به رشد کرد
بزرگ تر شدن بینی
رشد بدنی
دورگه شدن صدا
حس شدید جنسی دیوانه وار
و از همه مهمتر یک حس غریب که فکر می کنی وجودت را به لرزه می اندازد
بدنت را داغ می کند
روحت را غلغلک می دهد و عقل از سرت می پراند
حس دوست داشتن، حس عاشق شدن
این حس برای من حس ممنوعه بود
فقط برای خودم
با هیچ کس راجع به آن حرفی زده نشد برای سالهای سال
در ذهن خودم...همه چیز فقط در ذهن خودم اتفاق می افتاد و شکل می گرفت
در ذهن خودم عاشق می شدم
در ذهن خودم او را در آغوش می گرفتم، لمس می کردم و می بوسیدم
و در ذهن خودم با او وداع می کردم
وداعی که سخت ترین وداعها بود، وداعی بی دلیل
کم کم یادگرفتم که این وداع گریزناپذیر است
یاد گرفتم که جنس من با آدمهایی که عاشق آنها می شوم فرق دارد
آنها عاشق موجود دیگری می شوند به نام زن
بزرگتر شدم
یاد گرفتم که چطور همیشه نقابی بر چهره داشته باشم
یاد گرفتم که چطور وانمود کنم که موجودی به نام زن رامن هم می شناسم
یاد گرفتم که شبیه آنها باشم
کم کم نقاب بخشی از چهره ام شد
خودم را گول زدم که من هم شبیه آنها هستم
من هم روزی زن و بچه خواهم داشت
بلوغ دوم
زمانی بود که این نقاب را از چهره ی خودم کندم
روزی که روبروی آینه نشستم
و به خودم این حقیقت را قبولاندم که من یک همجنسگرا هستم
خوب یادم هست که آنروز یک روز پاییزی بود درست مثل امروز
منقلب شدم
از باور این موضوع به شدت دچارترس شدم
ترسی که خودم برای خودم ایجاد کرده بودم و دیر یا زود باید اتفاق می افتاد
مدت زمان کوتاهی سرخورده و افسرده بودم
چون احساس می کردم که شاید گی بودن برای من عیب و ایرادی باشد
اینکه بچه و همسری نخواهم داشت برایم دردناک بود
شاید تا آخر عمر تنها بمانم
هیچکس مرا دوست نخواهد داشت
طرد خواهم شد و هزار جور فکر و کابوس دیگر
ولی با گذشت زمان همه چیز عوض شد
همه چیز
سعی کردم روی چیزهای دیگری تمرکز کنم
آدمهایی شبیه به خودم را پیدا کنم، از جنس خودم
تبدیل به موجودی جدید شدم
موجودی شاد
پر از فکرها و ایدها
پر از عشق های واقعی...عشق به آدمهایی شبیه من
تلاش برای ساختن دنیایی زیبا، برای ساختن دنیایی
که انسانها برای من در آن دنیا سهمی قائل شوند
تلاش کردم تا حق خودم را به عنوان یک انسان از این دنیا بگیرم
تلاش کردم قوی باشم و مهربان
هنوز هم تلاش می کنم
راه زیادی پیش روی من است
پیش روی ماست
زیباترین دریا، دریایی است که هنوز به آن قدم نگذاشته ایم
زیباترین روزهایمان را هنوز زندگی نکرده ایم
وزیباترین حرف، حرفیست که هنوز برایت نگفته ام
No comments:
Post a Comment